سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستانک (3)

ارسال شده توسط شهاب در 86/4/5 1:30 عصر

                                                              وداع

 

     لحظات آخری بود که تنفس می کرد . همه چیز حتی پیش پا افتاده ترین چیز ها هم برایش جالب و خاطره انگیز بودند . آدم ها ، لباسها ، حتی در و دیوار هم برایش دلسوزی میکردند.

  لحظه موعود فرا رسید . به او دستبند زدند اما انگار دستبند هم از بستن دستهای او شرم میکرد. جمعیت زیادی منتظر اجرای حکم بودند . سر و صداهای عجیبی به گوش میرسید :

-          کی فکرشو میکرد حاجی هم این کاره باشه؟

-          تو این زمونه آدم به چشمش هم نمیتونه اطمینان کنه .

-          فکرشو نکن آدمای دو رو زیادن ....

-          دروغه .... دروغه ..... باور نمیکنم رفیق قدیمی من بخاطر یه لذت آبروش رو به باد بده.....

-          آوردنش......آوردنش........

   مردی با ظاهری آرام وارد میدان شد . آرامش و مهربانی از سر و روی او میبارید.جمعیت گیج شده بود و هرکس چیزی میگفت:

-          نیگاش کنین انگار نه انگار آدم کشته بی حیا.....

-          میخوان بکشنت حاجی یه کاری بکن.

-          چرا هیچی نمیگه نکنه همش فیلمه؟

   حکم خوانده شد و مرد آرام به سمت جایگاه رفت . جمعیت از کنترل خارج شده بود و شور و غوغا میدان را برداشته بود . در این حین مرد تنها ذکری زیر لب میگفت.

....................

  حکم اجرا شد و مرد به جرم تجاوز به عنف و قتل زنی جوان به دار آویخته شد.

.

.

.

6 سال بعد اخبار روزنامه ها از چیز دیگری حکایت میکرد:« با اعتراف شریک کشف شد: 6 سال قبل مرد میانسالی با دعوت شریک خود به صحنه قتل کشیده شده و به جرم قتل زنی جوان در حالی که بی گناه بود به دار آویخته شد.»

 

                                           

داستانک(2)

ارسال شده توسط شهاب در 86/4/4 7:11 عصر

زندگی در 6 طبقه

   ناگهان همه چیز در نگاهش تیره و تار شد و تمام گذشته اش در ذهنش مرور شد تا به پنجره طبقه پنجم رسید
 مرد جوانی با کوشش تمام مشغول دانش اندوزی بود ...
 با خود گفت : « دوباره به تحصیل می پردازم و شغل خوبی برای خود پیدا خواهم کرد. »
در این فکر بود که به طبقه چهارم رسید:
دختری جوان با چشمانی پر امید به دوردست می نگریست ...
با خود اندیشید :« بعد از اتمام درسم با این دختر جوان پیوند زناشویی می بندم و خوشبخت میشوم. »
در همین حال به طبقه سوم رسید:
مادری در حال آموزش فرزندانش بود ...
گفت :« فرزندانی نکو زندگی ام را زیباتر می کنند. »
در طبقه دوم دید:
همسر مردی که می شناخت با مرد دیگری در حال زندگی بود ...
گفت :« چه همسر بدی اصلاٌ ازدواج نخواهم کرد و تنها به زندگی خود ادامه می دهم. »
در طبقه اول دید:
مردی در تنهایی وصیتنامه خود را نوشته و در حال خودکشی بود ...
گفت:« چه زندگی بدی چقدر پلید و زشت این زندگی به هیچ دردی نمی خورد. »
.
.
اخبار روزنامه های فردا:«مرد جوانی پس از سرقت با صاحبخانه درگیر شده و از طبقه 6 ساختمانی پرت شده و جان باخت»
(با برداشتی از نوشته اوه ره چنکو)


داستانک1

ارسال شده توسط شهاب در 86/4/3 7:40 عصر

طاقت فرسا

روزی فیلسوفی در خیابان رفتگری را گفت :
«دلم بر تو میسوزد که کاری طاقت فرسا و ناپاکیزه داری!»
رفتگر گفت :
«متشکرم آقا! ممکن است بفرمایید شغل شما چیست؟»
فیلسوف متفکرانه پاسخ داد:
«کار من ،بررسی اندیشه ،ویژگیها و اعمال و رفتار انسان است.»
رفتگر کار خود را از سر گرفت و با خنده گفت:
«برایت متاسفم!» 


                                                                                   (جبران خلیل جبران )


 


با سلام خدمت دوستان عزیز بعد از مدتها بر آن شدم تا وبلاگی طراحی کنم و حرفهای دلم را تحت عنوان داستانک روی وبلاگ آپلود کنم لطفا با نظرات خود مرا یاری کنید


<      1   2   3