سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستانک (7)

ارسال شده توسط شهاب در 86/8/6 5:48 عصر

عضو جدید پیوندی                                                                            

سال ها بود که این بیماری مادرزادی امانش را بریده بود . او می دانست با اینکه یکی از اعضای کلیدی سازمان است و اعضای دیگر ارزش زیادی برایش قایل اند ، اما همگی خواستار بازنشستگی وی و جایگزینی یک عضو جوان و کار آمد هستند . به آنها حق می داد ، چون می دانست اگر یک روز ، ناگهان از پای بیافتد ، دیگر امیدی به ادامه حیات مجموعه نیست . دلش می خواست هر چه زودتر ، عضوی جدید جایش را بگیرد و او با خیال راحت ، محل خدمتش را ترک کند ....

...

چند روزی بود که در میان اعضا زمزمه هایی به گوش می رسید . مدیر کل یکی از سازمانها به رحمت خدا پیوسته بود و پس از مرگش ، تشکیلات عملا" مختل شده بود و قرار بود ، هر یک از اعضای نهاد مذکور ، به سازمان هایی که به آنها نیاز داشتند ، انتقال پیدا کند .....

                                                                                          ...

بالاخره روز موعود فرا رسید و عضو جدید آمد . وقتی صندلی خنک اش را ترک کرد و از ماشین پیاده شد ، محوطه ای را دید که روشن و سبز بود . همه به استقبال اش آمده بودند و از شادی در پوست خود نمی گنجیدند . خود او هم از اینکه می توانست مفید واقع شود ، خوشحال بود و هر لحظه از اشتیاق ، تپش قلبش بیشتر می شد . به محض اینکه وارد اتاقش شد ، لبخندی از رضایت بر روی لبانش نشست .

دکوراسیون اتاق ، همان رنگی بود که همیشه دوست داشت : قرمز .

نگارش : رحیمه السادات زرگر


بیا ...

ارسال شده توسط شهاب در 86/7/13 7:10 عصر


داستانک 7

ارسال شده توسط شهاب در 86/6/11 10:35 عصر

                                               بادکنک فروش

گیج و خسته بود یک روزکاری پر از درد سر ...
پروژه هایش نیمه کاره مانده بود و سر درد او را رها نمیکرد با خستگی فراوان کارهایش را رها کرد و از دفتر خارج شد
در راه وارد پارکی شد که در مسیر منزل تا محل کارش بود
افکارش بشدت به هم ریخته بود و سرش داشت منفجر میشد فکر کرد گوشه ای خلوت پیدا کند و برای چند ثانیه به هیچ چیز فکر نکند با کمی جست و جو نیمکتی را در گوشه ای دنج پیدا کرد و روی آن نشست
چشمانش را بست و با تمام وجود سعی کرد به هیچ چیز فکر نکند

-  چیه کم آوردی ؟

صدا در عمق وجودش طنین انداز شد . چشمانش را باز کرد :
پسرکی مقابل او ایستاده بود دستانش خسته به نظر میرسید و چند بادکنک با رنگهای شاد در دست دیگرش خود نمایی میکرد اما به چهره اش نمیخورد بادکنک فروش باشد و او را تا بحال این اطراف ندیده بود

-  نگران نباش زمان همه چیز رو حل میکنه

می خواست بپرسد او کیست و مشکلش را از کجامیداند ؟ اما هر چه سعی کرد نتوانست چیزی بگوید

-  فقط به خدا تکیه کن مرد و اجازه نده مسائل جانبی حواست رو پرت کنه ما همیشه به فکرتیم

سرش رابلند کرد تا از پسرک بپرسد که این مسائل را از کجا میداند اما تنهایی را با تمام وجود حس کرد
پسرک دیگر آنجا نبود
حس کرد حالش خیلی بهتر شده و افکار تازه و راه گشا به ذهنش سرازیر شده بودند با روحیه ای سرشار از امید راه خانه را در پیش گرفت
در راه زمانی که از کنار روزنامه فروشی میگذشت تصویری چشمانش را متوجه خود کرد
پسرکی که در اثر اشتباه و نداشتن سابقه پزشکی جان خود را از دست داده بود . چه جالب همان پروژه ای که او روی آن کار میکرد کمی دقت کرد ناگهان ترسی شفاف وجودش را فرا گرفت پسرک همان بود که وی چند دقیقه پیش با او صحبت کرده بود .......

              اکنون مرد تمام زندگی خود را فقط صرف این کرده که هرچه زودتر پروژه را تمام کند


داستانک(6)

ارسال شده توسط شهاب در 86/5/7 9:18 صبح

                                                                      مرد کوچک

 

    بازتاب نور خورشید چشمانش را می سوزاند این چندمین باری بود که کمبود پدرش را حس میکرد
چرا ؟
چرا کسی به او چیزی نمیگفت ؟ هر وقت از هرکس پرسیده بود به نوعی موضوع را عوض کرده بودند.
چه فکر مسخره ای مثلا میخواستند او را ناراحت نکنند .
اما نمیدانستند با همین رفتار ها  باعث تنفر و بغض او میشدند.
با همین تفکرات راه خود را به سمت خانه ادامه داد.
از کنار روزنامه فروشی  میگذشت  و طبق معمول به مجلات و روز نامه ها نگاهی انداخت :
- پدری فرزندانش را در مقابل چشمان مادر به قتل رساند
- فرزندان شاهد روز پدر را در قطعه شهدا جشن گرفتند
-روز پدر روزی پراز خاطرات ماندگار
  انگار آواری روی سرش خراب شد . با اینکه آن روز ، روز پدر بود اما غمی درونی اورا عذاب میداد
 پدر او کی بود؟؟
 چه شکلی بود؟؟
 خوش اخلاق بود؟؟
بار ها با گریه از خدا خواسته بود پدرش را در خواب ببیند

.........

آن روز هم مانند روزهای دیگر گذشت و پسرک همچنان احساس تنهایی میکرد
اما یک تصمیم او را هر روز محکم تر میکرد:
«اجازه نمیدهم فرزندانم این درد را تجربه کنند 
                                                            من بهترین پدر دنیا خواهم شد»

                                           
بخشی از خاطرات یک مرد


داستانک (5)

ارسال شده توسط شهاب در 86/4/16 7:39 عصر

                                                              گروگان

   چشمانش را باز کرد آرامش عجیبی داشت. تنش دیگر درد نمیکرد.افکار عجیبی در ذهنش میگذشت. احساس میکرد تمام چیزهایی که دیده بود خوابی بیش نبوده.
بلند ش. احساس میکرد پرواز میکند و با خوشحالی به سمت در دوید
ناگهان در باز شد
     ماموران و مردم به داخل انبار دویدند . به سمت آنها دوید و فریاد کشید :

- ممنونم.....ممنونم........من سالمم.......میبینید......؟اونا فرار کردن....

ولی کسی به او گوش نمیکرد. انگار او را نمیدیدند. بعضی ها هم جیغ میکشیدند و گریه میکردند برگشت به سمتی که مردم میرفتندناگهان چیز عجیبی دید آری این جسد او بود که روی زمین بود.
   حس عجیبی به او دست داد . کس صدایش میزد. بی اعتنا نسبت به مردم برگشت و رفت ............

   اخبار فردا:«گروگانگیران پس از گرفتن پول درخواستی محل مخفی کردن پسرک را فاش کردند اما وی قبل از رسیدن ماموران جان خود را بر اثر آزار و اذیت از دست داده بود.»

 


<      1   2   3      >